مهمانی کوچک روی سجاده
مهمانی کوچک روی سجاده وقتی صدای اذان میاد، انگار یک فرشتهی مهربون توی گوشم میگه: «وقت مهمونی با خداست!» من هم سجادهمو پهن میکنم. سجادهم نرم و سبزه، مثل یک چمن آرام. روش می ایستم و میگم: «اللهاکبر». همین که میگم، انگار درِ آسمون کمی باز میشه و یک نور گرم توی دلم میتابه. بعد آروم حرف میزنم با خدا؛ بهش میگم امروز چهکار کردم، چی ...
مهمانی کوچک روی سجاده
وقتی صدای اذان میاد،
انگار یک فرشتهی مهربون توی گوشم میگه:
«وقت مهمونی با خداست!»
من هم سجادهمو پهن میکنم.
سجادهم نرم و سبزه، مثل یک چمن آرام.
روش می ایستم و میگم: «اللهاکبر».
همین که میگم، انگار درِ آسمون کمی باز میشه
و یک نور گرم توی دلم میتابه.
بعد آروم حرف میزنم با خدا؛
بهش میگم امروز چهکار کردم،
چی خوشحالم کرد، چی ناراحتم کرد.
وقتی سلام آخر نماز را میگم،
احساس میکنم خدا هم یه سلام شیرین برام میفرسته.
